جدول جو
جدول جو

معنی چنبرک کردن - جستجوی لغت در جدول جو

چنبرک کردن
(دَرْ مَ نِ شَ تَ)
قد را خم دادن. خم شدن. قامت را به علامت خضوع خماندن. دولا و خمیده ایستادن به علامت خضوع
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(دَرْ کُ دَ)
چنبر ساختن. حلقه مانندی چون کمان ساختن.
- از سرو چنبر کردن، کنایه است از خماندن و منحنی ساختن قد راست:
ز سرو دلارای چنبر کند
سمن برگ را رنگ عنبرکند.
فردوسی.
، گرد کردن چون حلقه چیزی را. بشکل حلقه و کمان چنبری ساختن. حلقه کردن:
در گردن جهان فریبنده
کرده دو دست و بازوی خود چنبر.
ناصرخسرو.
ای عدوّ آل پیغمبر، مکن کز جهل خویش
کوه آتش را به گردن در همی چنبر کنی.
ناصرخسرو.
، خم کردن. دوتا کردن. خماندن:
ترا ره نمایم که چنبر که راکن
به سجده مر این قامت عرعری را.
ناصرخسرو.
- چنبر کردن سرو کسی را، خماندن قد راست او را:
بگویشان که جهان سرو من چو چنبرکرد
به مکر خویش، خود اینست کار کیهان را.
ناصرخسرو.
رجوع به چنبر شود.
- چنبر کردن چرخ کسی را، کنایه از ابرام بی حد کردن و سخت اصرار ورزیدن کسی را در انجام کاری و حصول مقصودی. روا ساختن حاجتی را از کسی به اصرار و پررویی خواستن
لغت نامه دهخدا
(اِ کَ دَ)
آلوده کردن. کثیف کردن. ملوث کردن. چرکین کردن. رجوع به چرک و چرکین شود، با کیسه به بدن مالیدن تا چرک بیرون آید که عموماً در حمام میشود. (فرهنگ نظام). گرفتن چرک تن در حمام با کیسه یا صابون و جز آن. شوخ کردن. رجوع به چرک و چرک گرفتن شود، فساد کردن زخم دمل. پیدا شدن مادۀ چرکین در زخم. ریمناک شدن زخم
لغت نامه دهخدا
(عَ تَ)
جنگ کردن. جنگیدن:
وآن را که روزگار مساعد شد
با ناوکی نبرد کند سوزنش.
ناصرخسرو.
حاکمی گر عدل خواهی کرد با ما یا ستم
بنده ایم ار صلح خواهی کرد با ما یا نبرد.
سعدی.
- نبرد کردن باکسی، در تداول، یک ودو کردن با او. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(دَرْ مُ تَ)
چنبرزدن. چنبره زدن. چنبرک کردن. حلقه زدن. خمیده شدن. و رجوع به چنبرک کردن و چنبر زدن و چنبره زدن شود
لغت نامه دهخدا
(شَ سَ)
مبارک گرفتن. تبرک یافتن: مردمان صقلاب که بخدای بازگردند وفرزندی را بر جایگاه عبادت وقف کنند این شریانها (شریانهایی که به اوعیۀ منی پیوسته است) ببرند تا قوت شهوت جماع از وی بریده شود و بدان تبرک کنند و گویند دعا مستجاب بود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و آنجا صومعه هاست و پیوسته مجاوران میباشند و مردمان بدان خاک تبرک کنند. (تاریخ بخارا ص 68). رجوع به تبرک شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از چنبر کردن
تصویر چنبر کردن
حلقه مانندی چون کمان ساختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منبره کردن
تصویر منبره کردن
منبره کردن منبر گرداندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منبر کردن
تصویر منبر کردن
انبار کردن انبار کردن ذخیره نهادن
فرهنگ لغت هوشیار
عفونی شدن، عفونت کردن، کثیف کردن، چرکین کردن
متضاد: تمیز کردن، کیسه کشیدن، چرک زدایی کردن، شوخ برگرفتن (از تن واندام)
فرهنگ واژه مترادف متضاد
قداست بخشیدن، متبرک گردانیدن، تبرک دادن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از نبرد کردن
تصویر نبرد کردن
للقتال
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از نبرد کردن
تصویر نبرد کردن
Battle
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از نبرد کردن
تصویر نبرد کردن
combattre
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از نبرد کردن
تصویر نبرد کردن
боротися
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از نبرد کردن
تصویر نبرد کردن
戦う
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از نبرد کردن
تصویر نبرد کردن
lutar
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از نبرد کردن
تصویر نبرد کردن
walczyć
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از نبرد کردن
تصویر نبرد کردن
لڑنا
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از نبرد کردن
تصویر نبرد کردن
สู้
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از نبرد کردن
تصویر نبرد کردن
להילחם
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از نبرد کردن
تصویر نبرد کردن
kupigana
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از نبرد کردن
تصویر نبرد کردن
作战
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از نبرد کردن
تصویر نبرد کردن
vechten
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از نبرد کردن
تصویر نبرد کردن
싸우다
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از نبرد کردن
تصویر نبرد کردن
bertempur
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از نبرد کردن
تصویر نبرد کردن
যুদ্ধ করা
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از نبرد کردن
تصویر نبرد کردن
сражаться
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از نبرد کردن
تصویر نبرد کردن
combattere
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از نبرد کردن
تصویر نبرد کردن
kämpfen
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از نبرد کردن
تصویر نبرد کردن
लड़ना
دیکشنری فارسی به هندی